21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

هنوز انسانيت زنده است؟؟؟؟

هنوز انسانيت زنده است؟؟؟؟

 

داستان بسیار زیبا در ادامه مطلب




21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

دوست خوب

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش کایل بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما این پسر خیلی بی حالی است!“
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

شايد فردا دير باشد!!!

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, مطلب آموزنده, داستان روانشناسي, ,


17 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

خدای مهربون

گفتم خدایا از همه دلگیرم                     گفت: حتی از من؟

گفتم خدایا دلم را ربودند                       گفت: پیش از من؟

گفتم خدایا چقدر دوری؟!                          گفت: تو یا من؟

گفتم خدایا تنهاترینم!                                گفت: پس من؟

گفتم خدایا کمک خواستم!                       گفت: از غیر من؟

گفتم خدایا دوستت دارم                         گفت: بیش از من؟



:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،


17 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

داستان کوتاه (پزشک خوش عاطفه

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ...

 

داستان در ادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


16 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

گل سرخی برای محبوبم

جان بلانکارد ، از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود، اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول، جان، توانست نام صاحب کتاب را بيابد: دوشيزه هاليس مي نل . با اندکي جستجو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
جان ، براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند  هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
جان ، درخواست عکس کرد ولي با مخالفت ميس هاليس روبه رو شد . به نظر هاليس اگر جان قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد .
سرانجام روز بازگشت جان فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : هفت بعد ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .
هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت. از گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراين راس ساعت هفت بعد ظهر ، جان به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام. موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانند که جان گرفته باشد .
من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت: ممکن است اجازه دهيد عبور کنم .
بي‌اختيار يک قدم کنار رفتم و در اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا چهل ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود  اندکي چاق بود و مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود و به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد.
به خود ترديد راه ندادم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .
من، جان بلانکارد هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم ، ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟
چهره آن زن با تبسمي شکيبا، از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد، به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شما خواهد بود .
او گفت که اين فقط يک امتحان است !

:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


12 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

هیچی نشدیم (طنز )

ته دیگِ طلایی رنگِ خوشمزه هم نشدیم, دو نفر سرمون دعوا کنند.
 
 
 
شلغمم نشدیم, یکی کوفتمون کنه, خوب شه.....!!
 
 
 
ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه
 
 
 
قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم
 
 
 
لاک پشتم نشدیم گشت ارشاد نتونه به لاکمون گیر بده
 
 
 
خربزه هم نشدیم هر کی می خورتمون پای لرزش هم بشینه
 
 
 
موبایل هم نشدیم ، روزی هزار بار نگامون کنی
 
 
 
پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن
 
 
 
دریاچه ارومیه هم نشدیم دورمون حلقه انسانی تشکیل بدن
 
 
 
آهنگ هم نشدیم ، دو نفر بهمون گوش کنن
 
 
مانیتور هم نشدیم ازمون چشم بر ندارن......!!!!!
 
 
 
به استاد میگم استاد شما که 9 دادی


حالا این یه نمره هم بده دیگههههههههه ،

یک نگاه عاقل اندر دیوانه کرد دست گذاشته رو دوشم

میگه برو درس بخون پسرم ، استادم نشدیم شخصیت کسی رو خورد کنیم
 
 
 
 
کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کلمون بکشن.....
 
 
 
کلاه هم نشدیم ملت رو سرگرم کنیم
 

 
ای خدااااااا! بختک هم نشدیم بیفتیم رو ملت
 

 
تام و جری هم نشدیم زندگیمون سرتاسر هیجان باشه
 

 
نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه
 

 
ای کی یو سان هم نشدیم تف بمالیم کف کلمون ، همه چی حل شه

 

 

 
 
 

 

مهر جانماز هم نشدیم بوسمون کنن
 
 

فلش مموری هم نشدیم حافظه مون زیاد باشه

 
معادله هم نشدیم ، کلی آدم دنبال این باشن که بفهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن
 

 
کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم
 


ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه ، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم
.!!!......

 

 

 
 

 

علف هم نشدیم حداقل به دهن بزی شیرین بیایم
 

 

عروسک هم نشدیم یکی بغلمون کنه
 

 
شارژر هم نشدیم بقیه رو شارژ کنیم
 


شامپو هم نشدیم ملت تو کفمون بمونن
 


توپ فوتبالم نشدیم 22 نفر بخاطرمون خودکشی کنن
 

 
گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده
 

کبری هم نشدیم تصمیماتمون رو تو کتاب ها بنویسن 
 
 

کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم
 

 
حوا هم نشدیم شوهرمون آدم باشه !!.....





7 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

چه چيزي اهميت دارد؟؟

امكانات، خوشبختي، موفقيت، زندگي، آرامش، 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،
:: برچسب‌ها: زندگي, خوشبختي, ,


19 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...

  • اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
  • گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهم 
  • گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم 
  • گفت: من رفتني ام!
    گفتم: يعني چي؟
    گفت: دارم ميميرم 
  • گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟ 
  • گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد. 
  • گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده 
  • با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟ 
  • فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش 
  • گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟ 
  • گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم 
  • کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن 
  • تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم 
  • خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
  • اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت 
  • خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد 
  • با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن 
  • آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی 
  • سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم 
  • بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
  • ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم 
  • گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم 
  • مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم 
  • الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم 
  • حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟ 
  • گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه 
  • آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟ 
  • گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!! 
  • يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟ 
  • گفت: بيمار نيستم!
    گفتم: پس چي؟ 
  •  
  • گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي 
  • مارفتني هستيم،مگه وقتش فرقي هم داره ؟
    باز خنديد و رفت، دل من رو هم با خودش برد! 

دوستان من هم رفتنی ام

 

مرا ببخشید از صمیم قلب...



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


7 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

دوستت دارم ای خود زیبای خودم ....

 

 من خود را تایید می کنم .
آنچه اغلب چیزهای ناجور خود می پنداریم ، تنها نشانه فردیت ماست . این یکتایی و بی همتایی و ویژگی منحصر به فرد ماست .
طبیعت هرگز خود را تکرار نمی کند . از ابتدای خلقت تا کنون ، هنوز دو دانه برف یا دو قطره باران که عینا مانند یکدیگر باشند ، بر روی این سیاره مشاهده نشده است .هر گل مینا با گل مینای دیگر تفاوت دارد . اثر انگشتهای ما با یکدیگر تفاوت دارند و خود مانیز با یکدیگر تفاوت داریم .

مشیت این بوده که متفاوت باشیم . اگر بتوانیم این را بپذیریم دیگر رقابت و مقایسه پیش نمی آید.
سعی در شبیه دیگری بودن چرک روح است ، به این سیاره آمده ایم تا نشان دهیم که ما چه کسانی هستیم .
تا زمانی که شروع به آموختن این نکرده بودم که خود را آن گونه که در این لحظه هستم دوست بدارم ، حتی نمی دانستم کیستم .

 

هشیاری خود را به کار بگیرید .

 

اندیشه هایی را در سر بپرورانید که خوشحالتان می کنند .

 

دست به کارهایی بزنید که موجب شادمانی می شوند .

 

با کسانی باشید که حضورشان به شما احساسی نیکو می بخشد .

 

چیزهایی را بخورید که برای جسم شما مطبوع است .

 

با شتابی گام بردارید که در شما احساسی دلپذیر پدید می آورد .

از زندگیتان همین الان و با همین وضعیت لذت ببرید تا بسوی موفقیت گام بردارید .

 

خدا را بخاطر همه آنچه که هستید شکر کنید .......

 

فلورانس اسکاول شین




:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


7 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

راه

             هزاران راه 

  به خوشبختی منتهی می شود 

                    اگر یکی از آنها مسدود شد 

        راه دیگری را انتخاب کن...

 




3 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

حسین پناهی

درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است

غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده
 
و تمام درستهایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود

درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته
 
و انسانها به دور خویش میگردند
 

در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست
 
دوست دارد زود به خدا برسد
 
و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه ان دوره گرد خود خدا بود

درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم
 
تا به خانه خویش برگردم
 
و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم

آری شاد کردن دل مردم
 
همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست.

حسین پناهی




:: موضوعات مرتبط: فلسفه، ادبیات، ،


2 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

درسي از يك استاد

میخواهی موشک هوا کنی؟


یکی از دانشجویان دکتر محمود حسابی به ایشان می گوید:

 - شما سه ترم است که مرا از این... درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم.

می خواهم در روستایمان معلم شوم.

دکتر جواب می‌دهد:

تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند ... 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


27 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

تخصص

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد...

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت :

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم!

در حقیقت من آن را زنده می کنم!

حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت :
اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که
موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!
 
فرستنده: لعیا درخشان




:: موضوعات مرتبط: فلسفه، ،


27 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

انسان واقعی کیست؟


 
بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است

و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است

و حج نمودن، تماشای جهان است.

اما نان دادن، کار بزرگان است...

( خواجه عبدالله انصاری )


:: موضوعات مرتبط: فلسفه، ادبیات، ،


27 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

بهترين لحظات زندگي از نگاه چارلي چاپلين!!

* بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری.
* برای مسافرت به یک جای خوشگل بری.
* به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی.
* آخرین امتحانت رو پاس کنی.
* توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردی پول پیدا کنی.
* کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه.
* برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی!!!
* تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعت ها هم طول بکشه بی دلیل بخندی.
* بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شماتعریف میکنه.
* از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی!
* آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره.
* وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین!!!
* لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی.
* یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره!!!
* یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و...باز هم بخندی!!!
* این ها بهترین لحظات زندگی هستن قدرشون رو بدونیم.
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد!!! 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


25 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

 

این سخنان ارزش یه با خوندن رو داره

در ادامه مطلب......



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


25 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

دیوان مشاهیر ادبی ایران

 
دوستان عزیز در تکثیر این هدیه ارزشمند   کوشا باشید

برای ورود به دیوان هر یک از این مفاخر جهانی لطف فرمایید
 
 
و بر روی لوگو و لینک آن کلیک فرمایید
 
 
در ادامه مطلب....
  


:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،


24 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

مترسك

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

جبران خلیل جبران 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


24 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

نامه ای از خدا

داستان در مورد نامه ای که برای امیلی آمد . زیباست . داستان در ادامه مطلب......



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


24 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

قیمت یک معجزه

داستان قشنگیست حتما بخونید. در ادامه مطلب........



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


22 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.

در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛

برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد

و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.

سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.

او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش

برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان.

او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

***

"اول از حصار اندیشه پوسیده ای که سالها در آن زندانی بوده اید رها شوید.

خود را بیابید،آنگاه آماده پرواز به سوی اهداف بزرگ شوید." 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


22 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

به راستي..

بعضی‌‌ها

آنقدر فقیر هستند

       که تنها چیزی که دارند پول است 

 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


22 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

چند سخن زيبا

گرفتن آزادی از مردمی که نمی خواهند برده بمانند سخت است
اما دادن آزادی به مردمی که می خواهند برده بمانند سخت تر است... 

***

مشکل جهان این است، که نادان ها کاملاً به خود یقین دارند،
در حالی که دانایان، سرشار از شک و گمانند ...

***

وقتی که پرکاهی به چشمتان می رود ، آن را بیرون می آورید . وقتی عادتی بد وارد روح شما می شود ، می گویید : سال دیگر معالجه اش می کنیم .

***

درد من حصار برکه نیست!
 درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
.



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


21 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

كوچك اما عجيب



بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست ... 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


20 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

من از آن روز معلم شده ام ….

 

او به من یاد بداد درس زیبایی را...
 

که به هنگامه ی خشم



نه به دل تصمیمی


نه به لب دستوری



نه کنم تنبیهی


:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،


20 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

 

از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟

 

گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!



آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،

دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی

تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟  

سهراب سپهري



:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،


17 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

زیباترین قسم سهراب

نه تو می مانی و نه اندوه

 


و نه هیچیک از مردم این آبادی...

 


*به حباب نگران لب یک رود قسم،*

 


و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

 


غصه هم می گذرد،

 


آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

 


لحظه ها عریانند.

 


به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز



:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،


17 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

شعر فوق العاده زیبا از سهراب سپهری

سهراب سپهری:

 

 

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
 
 
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
 
 
 
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
 
 
 
زندگی در همین اکنون است
 
 
 
زندگی شوق رسیدن به همان
 
 
 
فردایی است، که نخواهد آمد
 
 
 
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
 
 
 
ظرف امروز، پر از بودن توست
 
 
 
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
 
 
 
آخرین فرصت همراهی با، امید است
 
 
 
......در  ادامه مطلب


:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،


17 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

مشاجره جنسی

ظاهرا دو شاعر در پاسخ به هم شعر گفته اند:

خانم ناهید نوری :

به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال من آفرید

خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !

برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !

مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !


لطفا ادامه شعر را در ادامه مطلب بخونید. بسیار زیباست پیشنهاد میکنم حتما بخونید.....



:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سیب سبز زندگی و آدرس sibezendegi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در وبلاگ ما قرار میگیرد.